۹/۰۸/۱۳۸۴

تسلیت


چند وقتی بود که نوشتنو رها کرده بودم ولی باز مجبورم بنویسم، دیگه خسته شدم از بس اینهمه حرف توی دل خودم تلنبار کردم هرچی فشاره رو خودم آوردم. امروز که اومدم رو لاین وبلاگ دوست عزیزیو باز کردم که خیلی خیلی بیشتر از اونچه فکرشو بکنم به گردنم حق داره، به اندازه ای که فکر نمیکنم تا هیچوقت بتونم این حقو ادا کنم! چند سال پیش، وقتی که من توی بدترین شرایط روحی بودم تنها کسی بود که لحظه به لحظه کنارم بود و با حرفاش اعتماد به نفس زیادی بهم میداد و آرامش عجیبی بهم میرسوند تا جاییکه مشکلمو کاملا حل کرد ولی افسوس و صد افسوس که به خاطر یه سوء تفاهم الآن خیلی وقته که من دیگه این عزیزو ندارم! و حالا که بلاگشو باز کردم چیزی دیدم که تا چند لحظه در جا خشکم زد! کسی که پیشم اینقدر ارزش و احترام داره، کسی که زندگیمو بش مدیونم و هرچه براش بکنم کمه، توی بحرانی ترین وضعیت زندگیشه و من نمیتونم کوچکترین کمکی بهش بکنم. دلم میخواد آسمون خراب شه رو سرم یا زمین باز شه و منو ببلعه تا شاید این فشار از سرم کم شه! ای خدا چرا همیشه بهترینها رو از آدم میگیری؟ چرا همیشه عزیزترینها رو میبری؟ چرا آخه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا منی که داوطلبمو نمیبری؟ چرا اونی که میخواد بمونه رو میبری؟ چرا اونی که باید باشه رو نمیذاری و اونی که باید بره میمونه؟؟؟ خدایا حالا که رضای عزیزو گرفتی، فروغ نازنینمو داغدار کردی لااقل بهش صبر بده بهش طاقت بده بتونه تحمل کنه، بهش حوصله بده نذار اینجوری پرپر بشه! خودت میدونی نمیتونم ناراحتیشو تحمل کنم! آخه اون اینهمه در حقم خوبی کرد اینهمه وقتشو برام گذاشت، بهم یه زندگی دیگه داد من چرا نتونم الآن کنارش باشم و بهش دلداری بدم؟ چرا نباید لااقل یه ذره بهش آرامش خاطر بدم؟ آخه چرا؟