۶/۰۶/۱۳۸۵

همچنان بی اراده و بی هدف به درون کوچه های گذشته قدم میزنم و شاهد زیباترین صحنه های تلغ و شیرین زندگی در گذشته های دور و نزدیکم گذشته هایی که بعضیها چند سال ازشون گذشته و بعضی هم هنوز لحظه ای بیشتر از سپری شدنشون نمیگذره گذشته هایی که با همه تلخی و شیرینیشون معنی و مفهوم واقعی زندگی رو برام بوجود آوردن. گذشته هایی که بدونشون تصور زندگی غیرممکنه گذشته هایی که آینده رو میسازن و برای بودنم همیشه همراه منن گذشته هایی که برام از هر چیزی که دارم با ارزش ترند. خاطراتی که زندگی منو تشکیل میدن و آینده مو رقم میزنن خاطراتی که همیشه یادآور لحظه های تلغ و شیرین زندگی اند تلخی هایی که از شیرین ترین شیرینها برام شیرینتر و عزیزترن.
خاطراتی که زندگی گذشته و آینده ام باهاشون گره خورده، غرور و احساسم باهاشون پیوند خورده و هستی ام نيازمند وجودشونه. خاطراتي كه با وجود همه دردي كه بابتشون متحمل شدم برام از حال و زندگي امروزم عزيزترن و امروز من با يادشون زنده ام و نفس ميكشم. زنده ام تا خاطراتم بمونن و با نفسهاي من وجودشونو تثبيت كنن و اعلام وجود كنن. شايد خيليها بخوان خاطرات تلخ و مشكلاتشونو فراموش كنن ولي من براي زنده نگاه داشتنشون زندگي ميكنم و اگه روزي قرار باشه خاطراتم بميرن مطمئناً من هم در حال كشيدن آخرين نفسهامم! نفسهايي كه مديون وجود هستي يي هستن كه خاطراتمو بوجود آورده تا من باهاشون زندگي كنم و وجودمو به دنيا اعلام كنم. آره منم وجود دارم مثل خاطراتم و هنوزم زنده ام و همراه اين خاطرات نفس ميكشم.

۵/۱۵/۱۳۸۵

لحظه های بی تو بودن



ثانیه های بی تو بودن مثل لحظه های مردن هریک همانند سالی میگذرند و میروند و من همچنان گیج و مات و مبهوت نشسته ام و به گذرشان مینگرم. در خلوت قلبم آتشی سوزان برپاست که میسوزاند و میدرد و لحظه به لحظه شعله ورتر میشود. آتشی که روح و جانم را میسوزاند و خاکستر میکند. آتشی که همه وجودمو در بر گرفته و هر لحظه یسشتر و بیشتر غرق در آن میشوم. نفسهایم به شماره افتاده و چشمهایم هوای گریه دارد. قلب بیچاره ام همچنان در حال سوختن است و برای یافتن راهی به برون خود را به دیواره های سینه ام میکوبد. دیوار احساسم در حال ویرانی و سقف آرزوهایم در حال خراب شدن است و قلبم در حال مدفون شدن در زیر این آوار.
میخواهم فریاد بزنم اما بغضی سنگین گلویم را میفشارد میخواهم اشک بریزم اما غرورم مانع میشود. میگریم اما اشک خونی که از سینه ام به درون سرازیر میگردد و فریاد میزنم اما صدایی که درون گلویم خفه میشود. در زیر بار سنگین بغض و غرور در حال خرد شدنم و به دنبال دستی که یاری ام دهد...