۱/۰۳/۱۳۸۵

لحظه هایی که بودی

لحظه هایی که بودی برایت چه بودم؟ فقط یک سرگرمی، یک دوست عادی و یک همصحبت که بود و نبودش چندان فرقی نمیکنه؟ ولی برای من روح زندگی ام بودی و نبودت مساوی شد با نبودم و رفتنت برابر با نابودی هستی، غرور و قلبم ولی باز هم موقع رفتنت لبخند بر لبانم بود که یوقت بخاطر چند وقتی که با هم گذراندیم، احساس ناراحتی من خمی بر ابروانت نیاره! تو رفتی و من هنوز دارم زندگیمو میگذرونم ولی چه زندگی یی که لحظه لحظه اش پره از خاطراتی که دیگه باید فراموش بشن ولی حتی ذره ای هم کمرنگتر نمیشن. خاطراتی که شدن همه زندگی و فکر من. خاطرانی که بدونشون نمیشه یک ان زندگی رو تصور کرد. کاش میتونستم برای لحظه ای قدرت تعیین سرنوشت رو داشته باشم اونوقت از گذشته ام هرچی خاطره خوب ود پاک میکردم و هرچی احساس که توی آینده ام بود رو حذف میکردم تا دیگه هیچوقت اسیر چنین لحظه ای و شاهد مرگ لحظه لحظه این قلب بخت برگشته ام نشم. قلب بدبختم به جرم عاشق شدن بدست جلاد زمانه داره مثله مثله میشه و از پا در میآد صدای ضجه هاش بوضوح توی گوشم و دردش توی همه وجودم پیچیده! اگه اداره دنیا رو میدادن بدستم، هرچی روز بود از دنیا حذف میکردم تا بتونم همیشه توی تاریکیهام به سوگ قلب بیچاره ام که زنده زنده، بدست جلاد زمونه داره زیر آوار خاطراتش و با قطعه های آرزوهاش بگور میره بشینم و برای ویرونی کاخ آرزوهام اشک بریزم و کسی نبینه که بگه مرد که گریه نمیکنه!