۱۱/۱۱/۱۳۸۹

همچنان عاشقم

خیلی وقته دیگه نمینویسم خیلی وقته دستم به قلم نرفته خیلی وقته دیگه شعری نسرودم خیلی وقته که دیگه غزل نگفتم
خیلی وقته دیگه دردی ندیدم خیلی وقته که یگه زجری نکشیدم خیلی وقته که دیگه تنهای تنهام خیلی وقته خالی ز غمهام
نه نه فکر نکنین که من فارغ شدم، من همچنان و همچنان عاشقم. مگه میشه آدمی بی عشق زنده بمونه؟
هرکی یجوری و به یه چیزی عاشقه. منم تا مدتها پیش عشقی علکی داشتم عشقی بی معنی و منطق عشقی مثل همه عشقایی که تابحال شنیدیم و دیدیم یه چیزی توی مایه‌های لیلی و مجنون خودمون با این تفاوت که لیلی ما از آزار مجنونش ابایی نداشت و خوب مسلّمه که این مجنون نه راهی به بیابون داشت و نه انقدر سگ‌جون بود که توی بیابون تاب بیاره، غم لیلی به دوش کشید و توی شهر و دیارش موند.
شباش پای اینترنت به وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی و چت و دوستان مثل خودش میگذشت و روزاش به کار و بدبختی و کمترین فرصتی که توی کارش گیر میومد به غم و غصه و اندوه و گاهگاه گریه...
نمیدونم چی شد که مجنون یه روزی از خواب بیدار شد و دید که آدم شده و تصمیم گرفته دیگه این ژانگولک بازیارو بذاره کنار، بره سر زندگیش و از اینهمه فاصله‌ای که بین خودش و دنیا و زندگی افتاده تا جایی که ممکنه کم کنه، اول از همه یه بای‌بای به لیلی داد و گوشی‌هاشو برای چند روزی بدون خاموش کردن انداخت توی کمد تختش و رفت پی زندگیش... حالا بگذرد که لیلی خانوم ما چقدر توی این مدت اشک ریخت و آه و ناله و گریه و زاری کرد! اما آقای مجنون دیگه گول اشک تمساح نمیخورد و تجربه‌های قبلی کنار اومدن با لیلی خانوم حسابی اونو پخته بود. لذا تره‌ای برای حرفهاش خورد نکرده و سر حرفش موند.
نمیگم از اون روز تابحال آقا مجنون همش در حال عشق و حاله، نمیگم دیگه هیچ غصه‌ای نداره ولی حداقلش اینکه خودشه و داره زندگیشو میکنه و هر غصه‌ای هم میخوره بخاطر خودش و کارای خودش و یا همدردی با کسانیه که واقعاً ارزششو دارن.
مسلّما بعد از اون هم ضرباتی خورده و ضررهایی کرده و خیلی چیزارو از دست داده ولی هیچکدوم باندازه اون چند سالی که از دست داده ارزش ندارن! چند سال از بهترین لحظات عمر که میتونست به کار، مدرسه و دانشگاه و یا حتی تفریح و عشق و حال با دوستان سپری بشه همش به پای لیلی خانوم صرف شد که صدالبته مجنون ما باز هم پشیمون نیست از صرف شدن اونهمه عمری که بباد رفت، و خوشحاله که اول عمر تجربیاتی بهش اضافه شد که خیلیها خیلی دیر بهشون میرسن و ضربات بمراتب مهلک‌تری بهشون وارد میشه.
پس باید خدارو شکر کرد و همچنان به آینده چشم دوخت و سعی در رسیدن به اون کرد.
این روزا تنها غصه مجنون ما مشکل ورودش به دانشگاه و ادامه تحصیله که این همه سال باهاشون بکلی قطع رابطه کرده بوده و الآن مشکل سربازیش معضلی شده برای ادامه تحصیل و بقیه زندگی...

درسته کتاب عشق لیلی برای من به پایان رسید و بسته شد ولی من همچنان عاشقم، عاشق زندگی، عاشق صبح و ظهر و شب، عاشق ثانیه‌ها، عاشق تک‌تک آدمای مهربون، عاشق بودن و حس کردن، عاشق بوی گلهایی که از سر شب تا صبح که توی باغچه میبینمشون، عاشق صدای گنجشکهایی که پشت پنجره اطاقم توی حباب شکسته لامپ لونه کردن و عاشق هر چیز قشنگی که توی دنیا هست...

دوست دارم یه مدتی حیاط خلوتمو جارو نکنم تا اول صبحا که از خواب پا میشم بوی خاک تازه که با رطوبت شرجی ترکیب شده به مشامم بخوره و منو سرمست کنه... دوست دارم نرده‌های پنجره‌هارو بکنم و کل ایوونو گل‌کاری کنم و هر روز صبح بشینم و با گلهام حرف بزنم و آبشون بدم.

الآن یادم نیست چندین ساله که وبلاگ مینویسم ولی حداقل 7 سالی هست که پراکنده و از این شاخه به اون شاخه میپرم و هر چند وقتی توی یک وبلاگ مینویسم و خیلی از نوشته‌هام که برای همیشه از بین رفتند. اون موقع اهمیت نوشته‌هامو نمیدونستم ولی امروز که با خودم فکر میکنم میگم ای کاش از روز اول یکجا مینوشتم و همه‌رو الآن داشتم تا بتونم یه نگاه به تغییرات سیر فکری، ذهنی و احساسیم داشته باشم.

من خاطراتمو نمیخوام مدفون کنم و فراموش، چون با فراموشیشون لاجرم باید تلخیشونو مجدد تجربه کنم و شیرینی‌هارو از دست بدم! میخوام تک تک خاطراتمو داشته باشم و باهاشون زندگی کنم و از تداعی لحظات شیرینشون ذوق کنم و از لحظات تلخشون درس بگیرم...