۵/۱۸/۱۳۸۶

از هميشه ميخواستم به خودم تكيه كنم و فقط با كمك پاهاي خودم راه برم ولي نميدونم من اراده ام سست بود يا تو انقدر بهم اطمينان دادي كه بهت تكيه كردم و يادم رفت باز بايد سر پام بايستم تا اينكه خواستي راه خودتو بري و به يكباره پشتمو خالي كردي! نميدونم اشتباه از من بود كه بهت تكيه كردم يا تو كه اجازه دادي تكيه كنم؟! ولي به يكباره قصد ادامه راهتو كردي و من كه تا الآن با تكيه بر تو راهمو ادامه ميدادم و چشمامو بسته بودم به يكباره سرگردان و گيج و مات و مبهوت موندم نه راهي داشتم كه برم نه چشمي كه ببينم و نه صداي كه ندايي بدهم و نه كسي بود كه بفريادم برسه! در تاريكي محض موندم و تو راهتو كشيدي و رفتي سراغ منزلت و من همچنان تنها و سرگردان موندم! ...

۵/۱۴/۱۳۸۶



کاش میشد تا کنی باور مرا
اشک چشم و آه سوزان مرا
کاش میشد در زمان بی کسی
حس کنی سردی دستان مرا
گفتمت عشقم به تو از جان فزون است
گفتمت سوز دلم از جان برون است
در جوابم :
خنده ایی آلوده و آتش میان دوده
و درد دلم افزوده و...
اکنون میان حادثه یا خاطره
زهری بدل خاری به پای من ، چنین بیهوده بی حاصل
نگاهم همچنان مانده به ساحل ...