۷/۰۵/۱۳۸۲

ديشب به ياد تو گريستم... شب ها را بدون تو نميخواهم...
گاهی اوقات از خدا میپرسم چرا شب را آفريدی؟ چه ميشود
که يک بار هم که شده شب از راه نرسد تا من لا اقل يک بار
راحت باشم اما وقتی که فکر ميکنم ميبينم اگر يک روز به تو
نيانديشم اون روزم روز نميشه... اگه لحظه ای بدون تو بگذره
تمام لحظات به فکرت ميمونم و بيشتر از قبل ديوونه اون چشمات
که منو ديوونه کرد ميشم....
کجايی مهربونم که ببينی دارم میميرم... خدا کنه با هرکی باشی
خوش باشی...

۶/۲۷/۱۳۸۲

باز امشب قلبم هوس تورو کرده... باز بهونهء دوریتو میگیره... باز من دیوونه میشم... باز به یادت گریه میکنم...
باز به یاد عشقمون دلم یاد کعبه میکنه..... میعادگاه عشقمون.... همون کوچه خیال... همون خم کوچه رویاهامون...
به یاد باغ خاطرات... قلبم باز هوس تورو کرده... تو منو از زندگیت جدا کردی ولی من حتی نتونستم یادتو از قلبم
جدا کنم... تو خودت رفتی اما یادت آزارم میده... به من زندگی رو یاد دادی ولی با رفتنت زندگی رو ازم گرفتی...
من زندگی رو در نگاه تو دیدم... پس چطور میخوای بدون تو زندگی کنم؟؟؟ تو رفتی ولی غمت هرلحظه قلبم رو بیشتر
از قبل اسیر میکنه... نمیدونم الآن سرت رو شونه های کیه؟ باز داری به کی ابراز عشق میکنی؟ باز به کی میگی که
براش میمیری و بدونش حتی یک لحظه زنده نمیمونی؟؟؟؟؟؟ خدا کنه لا اقل به این یکی وفادار بمونی و اونم تا همیشه با
نو بمونه... از خدا میخوام با هرکی باشی شاد باشی و موفق...

۶/۲۳/۱۳۸۲

امشب به یاد بهترین لحظات زندگی ماتم گرفته ام... به یاد لحظاتی که توبودی... لحظاتی که من زنده بودم و زندگی میکردم... به یاد لحظاتی که زیباترین واژه های زندگی ام را از زبان تو میشنیدم... چقدر دلم برای آن لحن زیبای کلام و آن سخنان دلنشینت تنگ شده.... برای آن کلماتی که تو میگفتی ومن معنایش را نمیدانستم... با آنکه عاششقتت بودم اما نمیدانستم...وقتی فهمیددم... وقتی فهمیدم که تو رفته بودی... لحظه ای که من برایت میمردم تو نبودی... وقتی باز اومدی پیشم... وقتی گفتی دوستت دارم وقتی گفتی منصور تورو جون ........ با من بمون من ببه تو قول دادم که تا آخرین نفس با تو بماننم... تو هم قسم خورردی به پاکی عشقمون... به جون هردومون که بمونی ولی ننموندی..... رفتی و من توی غم تو دارم میممیرم... به یاد پاکی عششقت... به یاد پاکی قلبت.... به یاد لحظهه های با تو بودن.... به یاد روزهای دیوونگی... به یاد لحظه هایی که به هم قول باهم زندگی کردن و باهم... رو دادیم... یادته لحظاتی که نمیتونستم لحظه ای دوری تورو تحمل کنم؟ حالا ببین اینهمه وقت چطور بدون تو موندم؟.... عزیزم دوستت دارم... به اندازه پاکی قلبت... به اندازه عشقت... به اندازه............ خدا کنه با هرکی باشی... هرکجا باشی شاد و خوشبخت باشی....

۶/۲۰/۱۳۸۲


از زندگي متنفرم اما تورو دوست دارم...
ميخوام برم ولي موندنو دوست دارم...
ميخوام از يادم بري ولي يادتو دوست دارم...
ميخوام خوشحال باشم ولي غم تورو هم دوست دارم...
ميخوام زندگي كنم ولي مرگو دوست دارم...
از گرما دارم ميميرم ولي آفتاب رو دوست دارم...
ميخوام با تو بمونم ولي تو منو نميخواي....
ميخوام بگي برو بمير اما تو اينو هم از من نميخواي...
ميخوام بگم كه رفتي... ولي چطور وقتي تو هستي؟؟؟؟
گرچه خودت نباشي اما با خاطراتت توي قلبم هستي...

۶/۱۹/۱۳۸۲


قلبم گرفته... يادت بيشتر از هر لحظه اي آزارم ميدهد... از خودم، از دنيا،
از آدما از زندگي... از همه چيز خسته شده ام... گريه ام گرفته اما اشكم
بيرون نميريزد... به جاي اشك، خون ميگريم اما آن هم بيرون نمريزد........
خون دل، وجودم را برگرفته... همه آنها بر قلبم ميبارند... احساس مرگ
ميكنم اما مرگ را نميبينم... به جستجويش ميپردازم اما نمي يابم... كاش
اكنون در كنارم بودي نا اينگونه احساس گناه نكنم... گناه دوري از تو ... گرچه
خودت رفتي اما.........
گر همرم يك دم باشد آن يك دم را در انتظارت سر خواهم كرد.............

۶/۱۷/۱۳۸۲


هر شب با چشمانی خسته از فرط گریه خود را به امید شبی دیگر که در کنارم باشی دلداری میدهم
هرشب در اوج فلاکت، به خود امید خوشبختی میدهم...
از صبح تا شب را بر سر کوچه خاطرات به انتظار خیالت نشسته ام اما خیالت هم مرا لایق نمیداند...
هر شب تا صبح به امید چشمانت در خم کوچه رویاها منتظرم اما اثری از تو نیست...
در جاده عشق تو غرورم را شکستم.... به احترامت مردم و در غمت گریستم اما باز هم نمی آیی...
به خاطر وجود نازنینت هر شب فال حافظ میگیرم اما انگار حافظ هم با من شوخی دارد...
او هم مثل همه میگوید باز می آید..... من هم گاهی دلم را به امید بازگشتت خوش میکنم اما..
اما هیچ اثری از تو نیست.... میگویند باز میگردد اما تو هر لحظه بیشتر از قبل فاصله میگیری...
باز هم همچون همیشه به امید بازگشتت نشسته ام...

۶/۱۴/۱۳۸۲


امشب بیشتر از هز شبی دلم بهانه وجودت را میگیرد...
بهانه وجود نازنینی که بذر عشق را در باغچه قلب من کاشت... اما...
اما دیگه پیشم نیستی... الآن که نیستی چه کسی باغبان این باغچه میشه؟؟؟؟
از وقتی رفتی هر شبم مثل هزار سال میگذره... هر لحظه این شبها را با آرزوی
یک بار دیدن چشمان زیبایت میگذرانم... من همیشه با یاد تو زندگی کرده ام و نفسم
را در گرو عشقت گذاشتم تا هرگاه عشقت از قلبم دور شد نفس از سینه ام رخت بربندد...
کاش میتوانستم برای لحظاتی هرچند اندک چهره زیبایت را مقابل چشمانم مجسم کنم تا بلکه آرامشی بیابم...
کاش میتوانستم برای یک لحظه، صدای زیبایت را شنیده و حرفهای شیرینت را آرام بخش روح و قلبم نمایم...
مهربونم تا ابد به انتظار چشمانت مینشینم به امید لحظه ای که بازگردی...

۶/۱۲/۱۳۸۲


امشب به انتظارت نشسته ام.... مثل هميشه......
از لحظه اي كه رفتي هميشه به انتظارت بوده ام، به انتظارت هستم و تا هميشه به انتظازت خواهم ماند...
هر شبي كه در آغوش ظلمت فرو ميروم به اميد فردايي كه بازگردي، تا سپيده را سر ميكنم....
به اميد فردايي كه نميدانم كي ميآيد... فردايي كه شايد تا لحظه مرگم فرا نرسد...
از روزي كه رفتي، فرداها آمدند و رفتند و همچنان در حال گذرند اما...
اما اثري از تو نيست... خبري از تو نيست... و من همچنان در انتظار
چشمان زيبايت به خود دلداري و اميد ميدهم... هميشخ به انتظار فردا مانده ام
فردايي كه شايد آرزوي ديدنش مرا تا قبر همراهي كند... فردايي كه شايد هيچگاه نبينم...
فردايي كه آمدن و يا نيامدنش در دست تو و در گرو يك اراده توست... فردايي كه شايد براي
ديدنش آرزو به دل بمانم و بميرم... فردايي كه براي من زندگي را به ارمغان بياورد... اكنون زنده ام
اما زندگي معناي ديگري دارد... تنفس ميكنم اما نفس كشيدن چيز ديگريست... وقتي كه بودي زندگي ميكردم...
روزها را در زير گرما و شبها را زير شرجي با صداي مهربانت به رخ درخشان ماه مينگريستم و چشمك زيباي ستاره ها
را نظاره ميكردم... اما تو رفتي و با تو همه اينها رفت... گرما از وجود تو بود... ماه چهره درخشانت... شرجي از گونه هايت بود
و برق از ستاره چشمانت... اكنون كه نيستي... حالا كه رفتي... شبهايم در سكوت بي كسي و ظلمت و روزهايم در يخبندان تنهايي ميگذرد...
تا حالا به انتظارت نشسته ام و تا ابد مينشينم...
از الف زندگي تا ي مرگ را فقط به اميد عشق پاك و بازگشتت سر خواهم كرد...
بازگرد مهربونم كه در انتظارت زندگي كرده ام و گر نيايي در انتظارت خواهم مرد...

۶/۱۱/۱۳۸۲

تو كجايي؟؟؟؟ تو كجايي؟؟؟؟ تو كجايي؟؟؟؟
از شبي كه در خوابم ديدمت هرشب بر خم كوچه روياها منتظرت هستم... اما...
اما تو همان يك بار آمدي قلب عاشق مرا ديوانه تر كردي و با آرامش رفتي...
هر شب در جاده بيكران و بي انتهاي خيالم منتظر چهره زيباي تو ام...
هر ظلمتي از شب، كه به پايان ميرسد من با اميدي نو به بازگشت
تو به انتظار چهره زيبايت ميمانم و وقتي كه روشني روز مرا
از خود ميراند، به ظلمت شب پناه ميبرم و در روياهايم به
انتظار چشمان زيبايت ميمانم... اما تو مرا لايق نميداني...
من منتظر چشمان قشنگتم مهربونم... تو كجايي؟؟؟؟ تو كجايي؟؟؟ تو كجايي؟؟؟
امشب به ياد تو ميگريم...
ميگريم اما در كمال سكوت...
به اميد روزي كه برگردي ميمانم
خدا كنه بازم تورو ببينم....
تا تورو نديدم من نميرم...
گر بميرم عشقم براي تو زتده است...
خدا كنه آرزوي ديدن اون چشاي قشنگتو
با قلبم به قبرم نبرم.........