۵/۱۵/۱۳۸۵

لحظه های بی تو بودن



ثانیه های بی تو بودن مثل لحظه های مردن هریک همانند سالی میگذرند و میروند و من همچنان گیج و مات و مبهوت نشسته ام و به گذرشان مینگرم. در خلوت قلبم آتشی سوزان برپاست که میسوزاند و میدرد و لحظه به لحظه شعله ورتر میشود. آتشی که روح و جانم را میسوزاند و خاکستر میکند. آتشی که همه وجودمو در بر گرفته و هر لحظه یسشتر و بیشتر غرق در آن میشوم. نفسهایم به شماره افتاده و چشمهایم هوای گریه دارد. قلب بیچاره ام همچنان در حال سوختن است و برای یافتن راهی به برون خود را به دیواره های سینه ام میکوبد. دیوار احساسم در حال ویرانی و سقف آرزوهایم در حال خراب شدن است و قلبم در حال مدفون شدن در زیر این آوار.
میخواهم فریاد بزنم اما بغضی سنگین گلویم را میفشارد میخواهم اشک بریزم اما غرورم مانع میشود. میگریم اما اشک خونی که از سینه ام به درون سرازیر میگردد و فریاد میزنم اما صدایی که درون گلویم خفه میشود. در زیر بار سنگین بغض و غرور در حال خرد شدنم و به دنبال دستی که یاری ام دهد...

۲ نظر:

High Power Rocketry گفت...

: )

ناشناس گفت...

Hey BuDDY ThaT's Gr8 ;)


Regards :D
Ganok