کنم هرشب دعايی کز دلم بيرون رود مهرت
ولی آهسته ميگويم الهی بی اثر باشد...
۶/۱۱/۱۳۸۵
گریه فراق
در فراقت چه تلخانه گريستم بي تو هر دم را من چگونه زيستم بي تو دمي را من دم نياوردم در فراقت سوختم اما دم بر نياوردم از دوريت من هر آن سوختم زخمهايم را باغمت دوختم هر گلي بينم با ياد تو بويم در كدامين گلستان من تو را جويم
۲ نظر:
ناشناس
گفت...
با تو بودن را نمي توان نوشت
نمي توان گفت
و حتي نمي توان سرود.
با تو بودن قصه شيريني است به وسعت تلخي تنهايي
و داشتن تو فانوسي به روشنايي هر چه تاريکي در نداشتند و .....
۲ نظر:
با تو بودن را نمي توان نوشت
نمي توان گفت
و حتي نمي توان سرود.
با تو بودن قصه شيريني است به وسعت تلخي تنهايي
و داشتن تو فانوسي به روشنايي هر چه تاريکي در نداشتند و .....
ومن همچون غربت زداي در آغوش بيکران درياي بي کسي
به انتظار ساحل نگاهت مي نشينم
و ميمانم تا ابد و تا وقتي که شبنم زلال احساست
زنگار غم را از وجودم بشويد دريايي من
az hamid , cheh khabar mansur?
ارسال یک نظر