۵/۰۱/۱۳۸۲

آه... چقدر دلم امشب بيتابي ميكند
بهانه اش دوري توست... بهانه اي بهتر از اين نميتوان براي دلتنگي من يافت
تو تنها بهانه براي دلتنگي.... بهترين بهانه براي زيستن... و بهترين بهانه براي اظهار وجود و بهترين من بـراي عـاشقي
امشب ميخواهم دستانت را در دستم بگيرم... دستاني كه وجود مرا زندگي بخشيدند.... دستاني كه به من عشق را آموختند... دستاني كه زندگي را به من آموختند و راه زيستن را نشانم دادند...
اما افسوس كه نميتوانم بوسه اي بر اين دستان بدين زيبايي بزنم ...
كاش ميتوانستم براي لحظه اي تو را در آغوش بگيرم. سرت را بر سينه ام فشرده و معناي زيستن را با در كنار تو و فقط براي تو بودن تجربه كنم...
كاش ميتوانستم لحظه اي از زندگي را با عشق تو و در آغوش پرمهر وجودت بگذرانم. كاش تو حرف دلم را از زبان سكوتم شنيده و آن را با قلب پاكت معنا كرده و ميفهميدي اما...... اما... افسوس كه تو به گفته هاي زبان، قناعت ميكني و درد دل مرا نميشنوي...
شايد صدايش را ميشنوي و لي سكو ت م ي ک ن ي . . .

هیچ نظری موجود نیست: