۸/۰۹/۱۳۸۲

مسیحا

غمهایت را به من بده مسیحا که من جام دردم
خوشیها را بگیر که دیگر برایم معنایی ندارند
روزی می آیی و روزگار غم به انتها میرسد
خوشی را باز هم میتوان احساس کرد

چقدر گفتم نرو مسیحا .... خداحافظی کردی...
غمها رابه من سپردی... ز خود بیگانه ام کردی...
کجایی تا من لحظه ای در آغوشت بگیرم... ببوسمت و آرام جانم شوی

غمها را فراموش کنم و وجودم را در عشقت گم کنم
بی هدف میزیستم، هدف زندگی ام شدی
با غم بیگانهبودم ... با رفتنت غم من شدی
اکنون من با خوشیهابیگانه ام برگرد و خوشی من شو