۷/۱۴/۱۳۸۲

نميدانم چه بگويم تا حرف دلم باشد... نميدانم چه بگويم كه در شان تو باشد.... خسته از اين همه گلايه ام.... امروز نميخواهم گلايه كنم... نميخواهم شكايت كنم نميخواهم از تو بد بگويم نميخواهم حرفي بزنم كه دور از شان تو باشد يا درد دلي گويم كه حرفهاي يك ديوانه باشد.... من ديوا نه ام ديوانه عشق ديوانه تو ديوانه وجودت ديوانه چشمان نازت ديوانه قلب پاكت...... ديوانه شبهاي پر از اندوه ديوانه غمهاي قلب ديوانه عشقت ديوانه لحظه هاي با تو بودن ديوانه دوري تو ديوانه...
الآن كه نيستي يه همدمي دارم كه منو تنهام نميذاره... دوسش دارم خيلي زياد اونم ميگه كه دوسم داره... خدا كنه تا آخر بموني همدم من...........

هیچ نظری موجود نیست: