۶/۱۴/۱۳۸۲


امشب بیشتر از هز شبی دلم بهانه وجودت را میگیرد...
بهانه وجود نازنینی که بذر عشق را در باغچه قلب من کاشت... اما...
اما دیگه پیشم نیستی... الآن که نیستی چه کسی باغبان این باغچه میشه؟؟؟؟
از وقتی رفتی هر شبم مثل هزار سال میگذره... هر لحظه این شبها را با آرزوی
یک بار دیدن چشمان زیبایت میگذرانم... من همیشه با یاد تو زندگی کرده ام و نفسم
را در گرو عشقت گذاشتم تا هرگاه عشقت از قلبم دور شد نفس از سینه ام رخت بربندد...
کاش میتوانستم برای لحظاتی هرچند اندک چهره زیبایت را مقابل چشمانم مجسم کنم تا بلکه آرامشی بیابم...
کاش میتوانستم برای یک لحظه، صدای زیبایت را شنیده و حرفهای شیرینت را آرام بخش روح و قلبم نمایم...
مهربونم تا ابد به انتظار چشمانت مینشینم به امید لحظه ای که بازگردی...

هیچ نظری موجود نیست: