۶/۱۲/۱۳۸۲


امشب به انتظارت نشسته ام.... مثل هميشه......
از لحظه اي كه رفتي هميشه به انتظارت بوده ام، به انتظارت هستم و تا هميشه به انتظازت خواهم ماند...
هر شبي كه در آغوش ظلمت فرو ميروم به اميد فردايي كه بازگردي، تا سپيده را سر ميكنم....
به اميد فردايي كه نميدانم كي ميآيد... فردايي كه شايد تا لحظه مرگم فرا نرسد...
از روزي كه رفتي، فرداها آمدند و رفتند و همچنان در حال گذرند اما...
اما اثري از تو نيست... خبري از تو نيست... و من همچنان در انتظار
چشمان زيبايت به خود دلداري و اميد ميدهم... هميشخ به انتظار فردا مانده ام
فردايي كه شايد آرزوي ديدنش مرا تا قبر همراهي كند... فردايي كه شايد هيچگاه نبينم...
فردايي كه آمدن و يا نيامدنش در دست تو و در گرو يك اراده توست... فردايي كه شايد براي
ديدنش آرزو به دل بمانم و بميرم... فردايي كه براي من زندگي را به ارمغان بياورد... اكنون زنده ام
اما زندگي معناي ديگري دارد... تنفس ميكنم اما نفس كشيدن چيز ديگريست... وقتي كه بودي زندگي ميكردم...
روزها را در زير گرما و شبها را زير شرجي با صداي مهربانت به رخ درخشان ماه مينگريستم و چشمك زيباي ستاره ها
را نظاره ميكردم... اما تو رفتي و با تو همه اينها رفت... گرما از وجود تو بود... ماه چهره درخشانت... شرجي از گونه هايت بود
و برق از ستاره چشمانت... اكنون كه نيستي... حالا كه رفتي... شبهايم در سكوت بي كسي و ظلمت و روزهايم در يخبندان تنهايي ميگذرد...
تا حالا به انتظارت نشسته ام و تا ابد مينشينم...
از الف زندگي تا ي مرگ را فقط به اميد عشق پاك و بازگشتت سر خواهم كرد...
بازگرد مهربونم كه در انتظارت زندگي كرده ام و گر نيايي در انتظارت خواهم مرد...

هیچ نظری موجود نیست: