۶/۱۹/۱۳۸۲


قلبم گرفته... يادت بيشتر از هر لحظه اي آزارم ميدهد... از خودم، از دنيا،
از آدما از زندگي... از همه چيز خسته شده ام... گريه ام گرفته اما اشكم
بيرون نميريزد... به جاي اشك، خون ميگريم اما آن هم بيرون نمريزد........
خون دل، وجودم را برگرفته... همه آنها بر قلبم ميبارند... احساس مرگ
ميكنم اما مرگ را نميبينم... به جستجويش ميپردازم اما نمي يابم... كاش
اكنون در كنارم بودي نا اينگونه احساس گناه نكنم... گناه دوري از تو ... گرچه
خودت رفتي اما.........
گر همرم يك دم باشد آن يك دم را در انتظارت سر خواهم كرد.............

هیچ نظری موجود نیست: