یک قفس آزادی
کنم هرشب دعايی کز دلم بيرون رود مهرت ولی آهسته ميگويم الهی بی اثر باشد...
۱۱/۱۱/۱۳۸۹
همچنان عاشقم
خیلی وقته دیگه دردی ندیدم خیلی وقته که یگه زجری نکشیدم خیلی وقته که دیگه تنهای تنهام خیلی وقته خالی ز غمهام
نه نه فکر نکنین که من فارغ شدم، من همچنان و همچنان عاشقم. مگه میشه آدمی بی عشق زنده بمونه؟
هرکی یجوری و به یه چیزی عاشقه. منم تا مدتها پیش عشقی علکی داشتم عشقی بی معنی و منطق عشقی مثل همه عشقایی که تابحال شنیدیم و دیدیم یه چیزی توی مایههای لیلی و مجنون خودمون با این تفاوت که لیلی ما از آزار مجنونش ابایی نداشت و خوب مسلّمه که این مجنون نه راهی به بیابون داشت و نه انقدر سگجون بود که توی بیابون تاب بیاره، غم لیلی به دوش کشید و توی شهر و دیارش موند.
شباش پای اینترنت به وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی و چت و دوستان مثل خودش میگذشت و روزاش به کار و بدبختی و کمترین فرصتی که توی کارش گیر میومد به غم و غصه و اندوه و گاهگاه گریه...
نمیدونم چی شد که مجنون یه روزی از خواب بیدار شد و دید که آدم شده و تصمیم گرفته دیگه این ژانگولک بازیارو بذاره کنار، بره سر زندگیش و از اینهمه فاصلهای که بین خودش و دنیا و زندگی افتاده تا جایی که ممکنه کم کنه، اول از همه یه بایبای به لیلی داد و گوشیهاشو برای چند روزی بدون خاموش کردن انداخت توی کمد تختش و رفت پی زندگیش... حالا بگذرد که لیلی خانوم ما چقدر توی این مدت اشک ریخت و آه و ناله و گریه و زاری کرد! اما آقای مجنون دیگه گول اشک تمساح نمیخورد و تجربههای قبلی کنار اومدن با لیلی خانوم حسابی اونو پخته بود. لذا ترهای برای حرفهاش خورد نکرده و سر حرفش موند.
نمیگم از اون روز تابحال آقا مجنون همش در حال عشق و حاله، نمیگم دیگه هیچ غصهای نداره ولی حداقلش اینکه خودشه و داره زندگیشو میکنه و هر غصهای هم میخوره بخاطر خودش و کارای خودش و یا همدردی با کسانیه که واقعاً ارزششو دارن.
مسلّما بعد از اون هم ضرباتی خورده و ضررهایی کرده و خیلی چیزارو از دست داده ولی هیچکدوم باندازه اون چند سالی که از دست داده ارزش ندارن! چند سال از بهترین لحظات عمر که میتونست به کار، مدرسه و دانشگاه و یا حتی تفریح و عشق و حال با دوستان سپری بشه همش به پای لیلی خانوم صرف شد که صدالبته مجنون ما باز هم پشیمون نیست از صرف شدن اونهمه عمری که بباد رفت، و خوشحاله که اول عمر تجربیاتی بهش اضافه شد که خیلیها خیلی دیر بهشون میرسن و ضربات بمراتب مهلکتری بهشون وارد میشه.
پس باید خدارو شکر کرد و همچنان به آینده چشم دوخت و سعی در رسیدن به اون کرد.
این روزا تنها غصه مجنون ما مشکل ورودش به دانشگاه و ادامه تحصیله که این همه سال باهاشون بکلی قطع رابطه کرده بوده و الآن مشکل سربازیش معضلی شده برای ادامه تحصیل و بقیه زندگی...
درسته کتاب عشق لیلی برای من به پایان رسید و بسته شد ولی من همچنان عاشقم، عاشق زندگی، عاشق صبح و ظهر و شب، عاشق ثانیهها، عاشق تکتک آدمای مهربون، عاشق بودن و حس کردن، عاشق بوی گلهایی که از سر شب تا صبح که توی باغچه میبینمشون، عاشق صدای گنجشکهایی که پشت پنجره اطاقم توی حباب شکسته لامپ لونه کردن و عاشق هر چیز قشنگی که توی دنیا هست...
دوست دارم یه مدتی حیاط خلوتمو جارو نکنم تا اول صبحا که از خواب پا میشم بوی خاک تازه که با رطوبت شرجی ترکیب شده به مشامم بخوره و منو سرمست کنه... دوست دارم نردههای پنجرههارو بکنم و کل ایوونو گلکاری کنم و هر روز صبح بشینم و با گلهام حرف بزنم و آبشون بدم.
الآن یادم نیست چندین ساله که وبلاگ مینویسم ولی حداقل 7 سالی هست که پراکنده و از این شاخه به اون شاخه میپرم و هر چند وقتی توی یک وبلاگ مینویسم و خیلی از نوشتههام که برای همیشه از بین رفتند. اون موقع اهمیت نوشتههامو نمیدونستم ولی امروز که با خودم فکر میکنم میگم ای کاش از روز اول یکجا مینوشتم و همهرو الآن داشتم تا بتونم یه نگاه به تغییرات سیر فکری، ذهنی و احساسیم داشته باشم.
من خاطراتمو نمیخوام مدفون کنم و فراموش، چون با فراموشیشون لاجرم باید تلخیشونو مجدد تجربه کنم و شیرینیهارو از دست بدم! میخوام تک تک خاطراتمو داشته باشم و باهاشون زندگی کنم و از تداعی لحظات شیرینشون ذوق کنم و از لحظات تلخشون درس بگیرم...
۸/۲۴/۱۳۸۹
چرا ازت گذشتم
انقدر خودخواهی که فکر میکردی تا آخر عمر باید بردهات باشم ولی من نمیتونم و اینو روز اول بهت گفته بودم. قول دادی این عادتاتو تغییر بدی و یه مدتی هم تغییر دادی ولی همش تظاهر بود! بعد چند روز باز همون آش و همون کاسه.
یادته چقد بهت گفتم کاری نکن که دوریت برام عادت بشه؟ حالا دیگه بودنت برام یکم عجیبه و با دوریت راحتم! وقتی نیستی کسی اعصابمو بهم نمیریزه، کسی نیست که حرفامو هی اشتباه برداشت کنه و کسی نیست که بخواد سر هیچ و پوچ ناز و لج کنه. کسی نیست در مورد چیزیم که خبر نداره پیشداوری کنه، کسی نیست که بخواد در مورد هر چیزی حتی دمای هوا که من میگم نمیدونم لج کنه! کسی نیست که حتی وقتیکه تو مقصری برای ختم قائله من تقصیرو گردن خودم میگیرم بازم یه دعوا راه بندازه. کسی نیست که بخواد هی با کارای بچهگونش بخواد مخمو داغون کنه.
خسته شدم از این همه کارای بی منطقت. بابا من انسانم بالغ و عاقلم. تو هم انسانی بالغ شدی ولی فقط از لحاظ جسمی عاقل شدی؟؟؟ نمیدونم والا تصورت از این دنیا چیه؟ ولی مطمئنم اون ادمی نیستی که روزای اول دیدم و هرچیو دیدم فکر کردم همون واقعیته!
من که از پیشت واسه همیشه میرم. مطمئن باش هرچقد هم التماسم کنی دیگه برنمیگردم چون هر دفعه که با التماسات فکر میکردم سر عقل اومدی و برمیگشتم میدیدم که باز همون اش و همون کاسهست ولی اینو بدون که زندگی چیزی فراتر از اونیه که تو تصور میکنی. کمی سرتو بالاتر بگیر و ببین دنیا فقط به جلوی پات ختم نمیشه و اون قلهای که تو فکر میکنی با مادیات میشه بهش رسید، فقط یه سرابه و اونجا آرامش و زندگی وجود نخواهد داشت.
من هرجا که باشم با هرکی باشم مطمئنم زندگی میکنم چون قلههای واقعیو میبینم ولی تو؟ فکر میکنی میتونی با این سرابی که توی خیال خودت اونو قله تصور کردی به جایی برسی؟ من که فکر نمیکنم.
امروز از خیلی چیزا گذشتم. ولی ترجیه میدم از اونا بگذرم تا اینکه بخوام برای داشتنشون حتی چند ثانیه دیگه باهات همکلام شم.
امروز آفتاب بهم لبخند میزنه و گلها عطرشونو به مشامم میپاشن و دنیا خیلی باهام مهربونتر شده. همهچی انگار قشنگتر و زندگی رنگ و بوی دیگهای داره. امروز با کلی مشکلاتی که دارم هیچ ناراحتی حس نمیکنم و خودمو آزاد و راحت میبینم :-)
امروز بعد مدتها حس میکنم که خودمم...
۱۲/۲۷/۱۳۸۷
زندگی واقعاً بیمعنی و بیهدف شده. دنیا پر از شادی من چقدر بیرنگ و بو شده! چقدر خدارو قسم بدم که زودتر تورو بهم برگردونه؟ چقدر باید التماسش کنم زندگی و عشقمونو ازمون نگیره؟ خیلی ساخته نازنین خیلی سخته! دوریت داره لحظهلحظه خوردم میکنه مهربونم. دارم ذره ذره خورد میشم، آب میشم و از بین میرم!
دیگه هیچی نمیتونه جلوی ریختن اشکامو بگیره، دیگه چیزی نمیتونه روی لبام لبخندی بیاره، هیچی نمیتونه منو لحظهای شاد کنه...
از هرکی که این صفحه رو میخونه التماس میکنم از ته دل برای عشقمون دعا کنه. من معتقدم که دعا سرنوشتو تغییر میده! الآن چند روزیه که زندگیم از پیشم رفته و من شدم یه مرده متحرک... خواهشاً دعا کنید. شاید خدا بخاطر دعاهای شما هستیمو بهم برگردونه! دیگه نه نای حرف زدن دارم نه تاب دوری ...
آخه خدایا مگه گناهم چیه که باید اینجور زجر جدایی بکشم؟ خدایا مگه چکار کردم که باید اینجور ازم جداش کنی؟ مگه با ورودش به زندگیم بهت نزدیکتر نشدم؟ مگه با ورودش توی خوشیهام فراموشت کردم؟ میگن مشکلات وقتی بسر آدم میآن که خدارو فراموش کنه ولی برای من از زمانی شروع شدن که من بهت نزدیک شدم و ازت خواستم هیچوقت ازم جداش نکنی!!!!
خدایا من با دلی شکسته اما پر امید اومدم سراغت، قسمت میدم به هرچی و هرکی برات عزیزه و دوستش داری، صبای منو ازم نگیر... ازم جداش نکن خدایا خواهش میکنم ازم نگیرش التماست میکنم بهم برش گردون. چقدر دیگه نذر و نیاز کنم؟ چقد دیگه گریه و زاری و التماس کنم؟
خدایا بسه دیگه بسه بسه ... پس کی دلت برحم میآد؟ پس کی حرف دلمو میشنوی؟ کی میخوایی نازنینمو بهم برگردونی؟ کی؟ کی؟ کی؟
۵/۱۸/۱۳۸۶
۵/۱۴/۱۳۸۶
کاش میشد تا کنی باور مرا
اشک چشم و آه سوزان مرا
کاش میشد در زمان بی کسی
حس کنی سردی دستان مرا
گفتمت عشقم به تو از جان فزون است
گفتمت سوز دلم از جان برون است
در جوابم :
خنده ایی آلوده و آتش میان دوده
و درد دلم افزوده و...
اکنون میان حادثه یا خاطره
زهری بدل خاری به پای من ، چنین بیهوده بی حاصل
نگاهم همچنان مانده به ساحل ...
۶/۱۱/۱۳۸۵
گریه فراق
در فراقت چه تلخانه گريستم بي تو هر دم را من چگونه زيستم بي تو دمي را من دم نياوردم در فراقت سوختم اما دم بر نياوردم از دوريت من هر آن سوختم زخمهايم را باغمت دوختم هر گلي بينم با ياد تو بويم در كدامين گلستان من تو را جويم
۶/۰۶/۱۳۸۵
خاطراتی که زندگی گذشته و آینده ام باهاشون گره خورده، غرور و احساسم باهاشون پیوند خورده و هستی ام نيازمند وجودشونه. خاطراتي كه با وجود همه دردي كه بابتشون متحمل شدم برام از حال و زندگي امروزم عزيزترن و امروز من با يادشون زنده ام و نفس ميكشم. زنده ام تا خاطراتم بمونن و با نفسهاي من وجودشونو تثبيت كنن و اعلام وجود كنن. شايد خيليها بخوان خاطرات تلخ و مشكلاتشونو فراموش كنن ولي من براي زنده نگاه داشتنشون زندگي ميكنم و اگه روزي قرار باشه خاطراتم بميرن مطمئناً من هم در حال كشيدن آخرين نفسهامم! نفسهايي كه مديون وجود هستي يي هستن كه خاطراتمو بوجود آورده تا من باهاشون زندگي كنم و وجودمو به دنيا اعلام كنم. آره منم وجود دارم مثل خاطراتم و هنوزم زنده ام و همراه اين خاطرات نفس ميكشم.
۵/۱۵/۱۳۸۵
ثانیه های بی تو بودن مثل لحظه های مردن هریک همانند سالی میگذرند و میروند و من همچنان گیج و مات و مبهوت نشسته ام و به گذرشان مینگرم. در خلوت قلبم آتشی سوزان برپاست که میسوزاند و میدرد و لحظه به لحظه شعله ورتر میشود. آتشی که روح و جانم را میسوزاند و خاکستر میکند. آتشی که همه وجودمو در بر گرفته و هر لحظه یسشتر و بیشتر غرق در آن میشوم. نفسهایم به شماره افتاده و چشمهایم هوای گریه دارد. قلب بیچاره ام همچنان در حال سوختن است و برای یافتن راهی به برون خود را به دیواره های سینه ام میکوبد. دیوار احساسم در حال ویرانی و سقف آرزوهایم در حال خراب شدن است و قلبم در حال مدفون شدن در زیر این آوار.
میخواهم فریاد بزنم اما بغضی سنگین گلویم را میفشارد میخواهم اشک بریزم اما غرورم مانع میشود. میگریم اما اشک خونی که از سینه ام به درون سرازیر میگردد و فریاد میزنم اما صدایی که درون گلویم خفه میشود. در زیر بار سنگین بغض و غرور در حال خرد شدنم و به دنبال دستی که یاری ام دهد...
۲/۱۷/۱۳۸۵
این نیز بگذرد مثل دیگر لحظه های تلخ و شیرین زندگی مثل لحظه هایی که بودنشان خوشحالی و غم دیروز و امروز است
این نیز بگذرد مثل اشکهایی که در تاریکی و تنهایی از چشمان سرازیر شد و بر لبان غلطید و بی آنکه کسی متوجه شان شود خشکیدند
این نیز بگذرد مثل تک تک ثانیه هایی که در تنهایی سپری شدند
این نیز بگذرد مثل جان باختن قلبی سرشار از احساس
این نیز بگذرد مثل دقایقی که در فریاد سکوت گذشتند
این نیز بگذرد مثل لحظه شکستن بی صدای قلبی عاشق
این نیز بگذرد مثل فرو ریختن دیوارهای عشق یک دیوانه
این نیز بگذرد مثل مرگ یک خاطره مثل مرگ یک عشق
این نیز بگذرد مثل خراب شدن سقف آرزوها
این نیز بگذرد مثل ترانه هایی که سروده نشدند
این نیز بگذرد مثل صداهایی که در گلو خفه شدند
این نیز بگذرد مثل خنجرهایی که بر سینه فرود آمدند و کسی ندیدشان
این نیز بگذرد مثل صداهایی که کسی نشنیدشان
این نیز بگذرد مثل تمام لحظات با تو بودن
این نیز بگذرد مثل بی تو لحظه لحظه مردن
این نیز بگذرد مثل عاقلانی که دیوانه شدند
این نیز بگذرد مثل آشناهایی که رفتند و بیگانه شدند
۱/۰۳/۱۳۸۵
۹/۰۸/۱۳۸۴
چند وقتی بود که نوشتنو رها کرده بودم ولی باز مجبورم بنویسم، دیگه خسته شدم از بس اینهمه حرف توی دل خودم تلنبار کردم هرچی فشاره رو خودم آوردم. امروز که اومدم رو لاین وبلاگ دوست عزیزیو باز کردم که خیلی خیلی بیشتر از اونچه فکرشو بکنم به گردنم حق داره، به اندازه ای که فکر نمیکنم تا هیچوقت بتونم این حقو ادا کنم! چند سال پیش، وقتی که من توی بدترین شرایط روحی بودم تنها کسی بود که لحظه به لحظه کنارم بود و با حرفاش اعتماد به نفس زیادی بهم میداد و آرامش عجیبی بهم میرسوند تا جاییکه مشکلمو کاملا حل کرد ولی افسوس و صد افسوس که به خاطر یه سوء تفاهم الآن خیلی وقته که من دیگه این عزیزو ندارم! و حالا که بلاگشو باز کردم چیزی دیدم که تا چند لحظه در جا خشکم زد! کسی که پیشم اینقدر ارزش و احترام داره، کسی که زندگیمو بش مدیونم و هرچه براش بکنم کمه، توی بحرانی ترین وضعیت زندگیشه و من نمیتونم کوچکترین کمکی بهش بکنم. دلم میخواد آسمون خراب شه رو سرم یا زمین باز شه و منو ببلعه تا شاید این فشار از سرم کم شه! ای خدا چرا همیشه بهترینها رو از آدم میگیری؟ چرا همیشه عزیزترینها رو میبری؟ چرا آخه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا منی که داوطلبمو نمیبری؟ چرا اونی که میخواد بمونه رو میبری؟ چرا اونی که باید باشه رو نمیذاری و اونی که باید بره میمونه؟؟؟ خدایا حالا که رضای عزیزو گرفتی، فروغ نازنینمو داغدار کردی لااقل بهش صبر بده بهش طاقت بده بتونه تحمل کنه، بهش حوصله بده نذار اینجوری پرپر بشه! خودت میدونی نمیتونم ناراحتیشو تحمل کنم! آخه اون اینهمه در حقم خوبی کرد اینهمه وقتشو برام گذاشت، بهم یه زندگی دیگه داد من چرا نتونم الآن کنارش باشم و بهش دلداری بدم؟ چرا نباید لااقل یه ذره بهش آرامش خاطر بدم؟ آخه چرا؟
۷/۰۵/۱۳۸۳
چنگ دل
چنــــــگ دل آهنــگ دلـــــکش ميزند نالـــــــۀ عشق اســــت و آتش ميزند
قصۀ دل دلکش است و خواندنيست تا ابد اين عشق و اين دل ماندنيست
اين دل ميگريد در فراق تو کَس نبيند آنرا بدون وجود چراغ تو
او که گفت عاشقم است در نبودت دشمن جونم شد اوني که مي گفت برايم ميميره تشنه به خونم شد
اوني که گفت همرامه تا ناکجاها در اول جاده غمها تنهايم گذاشت مرا تک و تنها در ميان غمها گذاشت
آنکه عاشق نگاهم بود چشمانم را کور کرد دعا ميکنم تا کور شود آنکه تورا ز من دور کرد
برگرد که براي انتظارت ديگه چشمام فروغي نداره براي راضی کردنت ديگه زبونم دروغي نداره
۹/۰۲/۱۳۸۲
این روزا دیگه حال هیچی رو ندارم حال هیچ کسی رو فقط به شانه ات نیاز دارم تا سرم را بر رویش بگذارم و بگریم... به یک جفت زانو تا در هنگام غم به بغل بگیرم... تو را میخواهم با تمام مهربانیهایت با قلب پاکت با عشق بی ریایت به حرفهای دلگرم کننده ات به آن کلام دلنشینت...
عزیزم کجایی تا لحظه ای غمهایم را در آغوشت به فراموشی بسپارم؟؟؟؟؟
۸/۱۷/۱۳۸۲
ساحل
امروز فقط میخوام از ساحل عزیزم بهترین دوست من که توی همین مدت کوتاهی که از دوستیمون، باهم میگذره خیلی تونسته بهم روحیه بده کسی که از اولین لحظه ای که از آشناییمون تا حالا میگذره، لحظه به لحظه اش را سعی کرده تا منو به زندگی امیدوار کنه و سعی کنه تا من بیشتر از قبل به خودم اعتماد و اتکا کنم. دوستی که همیشه سعی کرده تا من غمها رو فراموش کنم و به خوشیها روی بیارم دوستی که توی مدت کمی خاطرات زیادی ازش دارم دوستی که برام به معنای واقعی یک دوسته.ولی امروز بعد از مدتی، وقتی که به وبلاگش سر زدم، جمله هایی رو دیدم که منو بیشتر نسبت به زندگی نا امید کرد...!! نوشته بود: زندگی یک ترنه که ایستگاه آخرش مرگه. این یک مطلب به زبان انگلیسی هستش که میگه: Life is a train The last station is death ولی توی خیلی از کشورها اینو به زبان خودشون میگن... حالا من یادم نیست چه کسی اینو گفته ... ولی خیلی جمله جالبیه ... یک بار هم جایی خوندم که اگه مرگ حَقه من سهم خودمو میخوام واقعا چرا وقتی آدم به سهمش نیاز داره بهش نمیرسه ولی وقتی که دیگه اونو نمیخواد باید قبولش کنه؟...»» وبلاگ ساحل عزیزم ««
۸/۰۹/۱۳۸۲
خوشیها را بگیر که دیگر برایم معنایی ندارند
روزی می آیی و روزگار غم به انتها میرسد
خوشی را باز هم میتوان احساس کرد
چقدر گفتم نرو مسیحا .... خداحافظی کردی...
غمها رابه من سپردی... ز خود بیگانه ام کردی...
کجایی تا من لحظه ای در آغوشت بگیرم... ببوسمت و آرام جانم شوی
غمها را فراموش کنم و وجودم را در عشقت گم کنم
بی هدف میزیستم، هدف زندگی ام شدی
با غم بیگانهبودم ... با رفتنت غم من شدی
اکنون من با خوشیهابیگانه ام برگرد و خوشی من شو
۸/۰۷/۱۳۸۲
احساس میکنم باز هم میرسه اون روزی که باز تورو داشته باشم
میاد روزی که غمهام تموم بشه ... خوشیها آغازی دوباره پیدا کنند
میاد لحظه ای که باز تورو جلوی روی خودم ببینم.. در آغوشم جای دهمت و غرق در بوسه ات کنم
باز هم میآد اون لحظه ای که دیگه چشمهام بارونی نشه
غم دوری نباشه و ایم بگیم توی خلوتهامون خاموشی بسه
چقدر غم چقدر غصه تا کی ماتم؟ روزی برمیگردی و تموم میشه همه غصه ها و غم
ولی اگه این حسم دروغ باشه... اگه کاخ آرزوهام با خاک یکسان شوند... اگه تو نیایی ... اگه من بی تو بمونم ... آه... نمیتونم باور کنم که تو نیستی... از پیشم رفتی ولی توی قلبم هستی... قلبم گواهی میده که تو هنوز سر قرارمون هستی... وجود فیزیکی چیزی نیست عزیزم قلبت باشه همین بسه... برگرد عزیزم که اگه برنگردی...
۸/۰۱/۱۳۸۲
از لحظه ای که رفتی وجود منو با خودت بردی فقط پاره ای از اون وجود پیش من موند که اونم تقدیم کردم به همدمی که توی اون لحظه های سخت همیشه منو توی آغوش حرفهایش به آرامش میرساند هرچند آرامشی لحظه ای امروز همدمم منو تنها گذاشته دیگه به کی تکیه کنم؟؟؟ دیگه به امید چی زندگی کنم؟ زندگی چیست جز دیدن چهره یار بودن در کنار همدم و غمخوار همدم من رفت ز پیشم یار ترکم کرد من آن بدبخت درویشم دلریشم بخت مرا از آغوش خود رهانید عشق مرا ز خود دور کرد قلبم اسیر او شد احساسم با تو درماند تنها قطره وجودی که داشتم را تقدیم به همدردم نمودم آن قطره نیز چندی بیش دیام نیاورد و تمام شد اکنون من مردم مرده ای متحرک مرده ای که جز قلبی اسیر یک مشت تنهایی یک عالم آرزو یک غرور شکسته چند قطره اشک قلب چیزی ندارد به امید بازگشت هردوی شما عزیزترینانم
۷/۲۶/۱۳۸۲
یه شب توی خوابم دیدمت از اون به بعد هرشب به امید دیداری دوباره با تو چشمانم را بر هم میگذارم
اما انگار دیگر تو مرا لایق دیدار حتی در خواب هم نمیدانی... دیگر در کوچه پس کوچه های رویاها
هم تورا نمی یابم دیگر حتی نمیتوانم صدای زیبای قدمهایت را در عالم رویایم بشنوم تنها جاهایی کــــه
هر روز تورت بیشتر از قبل احساس میکنم یکی اطاقک تاریک قلبم است و دیگری باغ زیبای خاطرات
جای خالیت هر روز بیش از پیش در میخانه عاشقان خالیست... جامت را کنار گذاشته ام مهربانم تا
لحظه ای که باز گردی...
کاش باز میگشتی ای مهربون چرا با من اینگونه کردی نا مهربون؟
هرچه را میشکنی تو بشکن دیگه قلب دیانه مرا چرا؟! لااقل این یکی را نشکن
مینشینم به انتظارت تا همیشه دیگه بدون تو زندگی هم زندگی نمیشه...
۷/۲۴/۱۳۸۲
چه زود سر رسید تاریکی
چه زود طی کردم فاصله بین خوشبختی و بدبختی را
چه زود گذشتم از کوچه پس کوچه های زیبای عشق عبور کردم و چه زود پیمودم پله های سیاه بختی را...
چه دیر تورا یافتم و چه زود از دست دادمت
چه بی اراده به تو دل بستم و چه بی خبر ترکم کردی
چه بی صدا به زندگی ام آمدی و چه با غوغا رفتی....
اما صدای نازنینت هنوز طنین انداز گوشم... هنوز آرامش بخش قلبم است***
همیشه منتظر لحظه ای خواهم ماند تا بتوانم بار دیگر وجود نازنینت را در مقابل خود بیابم....
۷/۲۲/۱۳۸۲
به دور شمع وجودت همچو پروانه کرد...
میگردم به دورت همچو کودکی به گرد مادر
کجایی ای زیباترین دلبر؟؟؟؟؟
امشب تولدته ولی من نمیتونم حتی یک تولدت مبارک خشک و خالی هم تقدیم به تو کنم.... چه دیر اومدی و چه زود رفتی عزیزم...
هرچند میدونم اینجا نمیآیی ولی باز هم بهت میگم... عزیزم تولدت مبارک... تا همیشه چشم به راهت میمانم گر خواستی عمر بی ارزش مرا هم بگیر تا چند بهاری دیگر قلبها را در شادی تولدت شاد کنی... عزیزم تولدت مبارک....
۷/۲۰/۱۳۸۲
امروز خیلی حالم گرفته س اومدم رو نت که یکی از بهترین دوستانم رو دیدم رو لاینه به این عزیز مسج دادم ولی خوب جواب نمیداد گفتم شاید از من دلخوره ولی بعدش فهمیدم مشکل چیز دیگریست! یکی از فامیلهای این عزیزمون دار فانی رو وداع گفتند که بنده از این امر خیلی متاثر شدم. بنده به نوبه خود، از طرف خود و تمام دوستانم خصوصا دوستان عزیزم در جارچی به تمامی بازماندگان این عزیز تسلیت عرض نموده و امیدوارم خداوند به ایشون و خانواده اون مرحوم صبر عنایت بفرمایند. شما نیز میتوانید برای عرض تسلیت به برادر مرحوم از آی دی یاهو مسنجر این عزیز استفاده نمایید. ( به صورت آنلاین یا آفلاین فرقی نمیکند).
۷/۱۴/۱۳۸۲
الآن كه نيستي يه همدمي دارم كه منو تنهام نميذاره... دوسش دارم خيلي زياد اونم ميگه كه دوسم داره... خدا كنه تا آخر بموني همدم من...........
۷/۱۲/۱۳۸۲
هركجا كه هستي با هركه باشي.... دعاي من به همراهت باشه... تا هميشه.... سلامت باشي و خوشبخت...
۷/۰۵/۱۳۸۲
گاهی اوقات از خدا میپرسم چرا شب را آفريدی؟ چه ميشود
که يک بار هم که شده شب از راه نرسد تا من لا اقل يک بار
راحت باشم اما وقتی که فکر ميکنم ميبينم اگر يک روز به تو
نيانديشم اون روزم روز نميشه... اگه لحظه ای بدون تو بگذره
تمام لحظات به فکرت ميمونم و بيشتر از قبل ديوونه اون چشمات
که منو ديوونه کرد ميشم....
کجايی مهربونم که ببينی دارم میميرم... خدا کنه با هرکی باشی
خوش باشی...
۶/۲۷/۱۳۸۲
باز به یاد عشقمون دلم یاد کعبه میکنه..... میعادگاه عشقمون.... همون کوچه خیال... همون خم کوچه رویاهامون...
به یاد باغ خاطرات... قلبم باز هوس تورو کرده... تو منو از زندگیت جدا کردی ولی من حتی نتونستم یادتو از قلبم
جدا کنم... تو خودت رفتی اما یادت آزارم میده... به من زندگی رو یاد دادی ولی با رفتنت زندگی رو ازم گرفتی...
من زندگی رو در نگاه تو دیدم... پس چطور میخوای بدون تو زندگی کنم؟؟؟ تو رفتی ولی غمت هرلحظه قلبم رو بیشتر
از قبل اسیر میکنه... نمیدونم الآن سرت رو شونه های کیه؟ باز داری به کی ابراز عشق میکنی؟ باز به کی میگی که
براش میمیری و بدونش حتی یک لحظه زنده نمیمونی؟؟؟؟؟؟ خدا کنه لا اقل به این یکی وفادار بمونی و اونم تا همیشه با
نو بمونه... از خدا میخوام با هرکی باشی شاد باشی و موفق...
۶/۲۳/۱۳۸۲
۶/۲۰/۱۳۸۲
از زندگي متنفرم اما تورو دوست دارم...
ميخوام برم ولي موندنو دوست دارم...
ميخوام از يادم بري ولي يادتو دوست دارم...
ميخوام خوشحال باشم ولي غم تورو هم دوست دارم...
ميخوام زندگي كنم ولي مرگو دوست دارم...
از گرما دارم ميميرم ولي آفتاب رو دوست دارم...
ميخوام با تو بمونم ولي تو منو نميخواي....
ميخوام بگي برو بمير اما تو اينو هم از من نميخواي...
ميخوام بگم كه رفتي... ولي چطور وقتي تو هستي؟؟؟؟
گرچه خودت نباشي اما با خاطراتت توي قلبم هستي...
۶/۱۹/۱۳۸۲
قلبم گرفته... يادت بيشتر از هر لحظه اي آزارم ميدهد... از خودم، از دنيا،
از آدما از زندگي... از همه چيز خسته شده ام... گريه ام گرفته اما اشكم
بيرون نميريزد... به جاي اشك، خون ميگريم اما آن هم بيرون نمريزد........
خون دل، وجودم را برگرفته... همه آنها بر قلبم ميبارند... احساس مرگ
ميكنم اما مرگ را نميبينم... به جستجويش ميپردازم اما نمي يابم... كاش
اكنون در كنارم بودي نا اينگونه احساس گناه نكنم... گناه دوري از تو ... گرچه
خودت رفتي اما.........
گر همرم يك دم باشد آن يك دم را در انتظارت سر خواهم كرد.............
۶/۱۷/۱۳۸۲
هر شب با چشمانی خسته از فرط گریه خود را به امید شبی دیگر که در کنارم باشی دلداری میدهم
هرشب در اوج فلاکت، به خود امید خوشبختی میدهم...
از صبح تا شب را بر سر کوچه خاطرات به انتظار خیالت نشسته ام اما خیالت هم مرا لایق نمیداند...
هر شب تا صبح به امید چشمانت در خم کوچه رویاها منتظرم اما اثری از تو نیست...
در جاده عشق تو غرورم را شکستم.... به احترامت مردم و در غمت گریستم اما باز هم نمی آیی...
به خاطر وجود نازنینت هر شب فال حافظ میگیرم اما انگار حافظ هم با من شوخی دارد...
او هم مثل همه میگوید باز می آید..... من هم گاهی دلم را به امید بازگشتت خوش میکنم اما..
اما هیچ اثری از تو نیست.... میگویند باز میگردد اما تو هر لحظه بیشتر از قبل فاصله میگیری...
باز هم همچون همیشه به امید بازگشتت نشسته ام...
۶/۱۴/۱۳۸۲
امشب بیشتر از هز شبی دلم بهانه وجودت را میگیرد...
بهانه وجود نازنینی که بذر عشق را در باغچه قلب من کاشت... اما...
اما دیگه پیشم نیستی... الآن که نیستی چه کسی باغبان این باغچه میشه؟؟؟؟
از وقتی رفتی هر شبم مثل هزار سال میگذره... هر لحظه این شبها را با آرزوی
یک بار دیدن چشمان زیبایت میگذرانم... من همیشه با یاد تو زندگی کرده ام و نفسم
را در گرو عشقت گذاشتم تا هرگاه عشقت از قلبم دور شد نفس از سینه ام رخت بربندد...
کاش میتوانستم برای لحظاتی هرچند اندک چهره زیبایت را مقابل چشمانم مجسم کنم تا بلکه آرامشی بیابم...
کاش میتوانستم برای یک لحظه، صدای زیبایت را شنیده و حرفهای شیرینت را آرام بخش روح و قلبم نمایم...
مهربونم تا ابد به انتظار چشمانت مینشینم به امید لحظه ای که بازگردی...
۶/۱۲/۱۳۸۲
امشب به انتظارت نشسته ام.... مثل هميشه......
از لحظه اي كه رفتي هميشه به انتظارت بوده ام، به انتظارت هستم و تا هميشه به انتظازت خواهم ماند...
هر شبي كه در آغوش ظلمت فرو ميروم به اميد فردايي كه بازگردي، تا سپيده را سر ميكنم....
به اميد فردايي كه نميدانم كي ميآيد... فردايي كه شايد تا لحظه مرگم فرا نرسد...
از روزي كه رفتي، فرداها آمدند و رفتند و همچنان در حال گذرند اما...
اما اثري از تو نيست... خبري از تو نيست... و من همچنان در انتظار
چشمان زيبايت به خود دلداري و اميد ميدهم... هميشخ به انتظار فردا مانده ام
فردايي كه شايد آرزوي ديدنش مرا تا قبر همراهي كند... فردايي كه شايد هيچگاه نبينم...
فردايي كه آمدن و يا نيامدنش در دست تو و در گرو يك اراده توست... فردايي كه شايد براي
ديدنش آرزو به دل بمانم و بميرم... فردايي كه براي من زندگي را به ارمغان بياورد... اكنون زنده ام
اما زندگي معناي ديگري دارد... تنفس ميكنم اما نفس كشيدن چيز ديگريست... وقتي كه بودي زندگي ميكردم...
روزها را در زير گرما و شبها را زير شرجي با صداي مهربانت به رخ درخشان ماه مينگريستم و چشمك زيباي ستاره ها
را نظاره ميكردم... اما تو رفتي و با تو همه اينها رفت... گرما از وجود تو بود... ماه چهره درخشانت... شرجي از گونه هايت بود
و برق از ستاره چشمانت... اكنون كه نيستي... حالا كه رفتي... شبهايم در سكوت بي كسي و ظلمت و روزهايم در يخبندان تنهايي ميگذرد...
تا حالا به انتظارت نشسته ام و تا ابد مينشينم...
از الف زندگي تا ي مرگ را فقط به اميد عشق پاك و بازگشتت سر خواهم كرد...
بازگرد مهربونم كه در انتظارت زندگي كرده ام و گر نيايي در انتظارت خواهم مرد...
۶/۱۱/۱۳۸۲
از شبي كه در خوابم ديدمت هرشب بر خم كوچه روياها منتظرت هستم... اما...
اما تو همان يك بار آمدي قلب عاشق مرا ديوانه تر كردي و با آرامش رفتي...
هر شب در جاده بيكران و بي انتهاي خيالم منتظر چهره زيباي تو ام...
هر ظلمتي از شب، كه به پايان ميرسد من با اميدي نو به بازگشت
تو به انتظار چهره زيبايت ميمانم و وقتي كه روشني روز مرا
از خود ميراند، به ظلمت شب پناه ميبرم و در روياهايم به
انتظار چشمان زيبايت ميمانم... اما تو مرا لايق نميداني...
من منتظر چشمان قشنگتم مهربونم... تو كجايي؟؟؟؟ تو كجايي؟؟؟ تو كجايي؟؟؟
۶/۰۶/۱۳۸۲
با عرض معذرت از اينكه دير نظرها رو چك كردم...
خدمت نازنين خانم عزيز كه سوالي عرض نموده بودند
بگويم كه بنده با هيچكسي بي وفايي نكرده ام و كسي
هم كه نوشته ام از بنده دلگير است... كسي نيست جز
مسافركوچولوي عزيز كه براي بنده مانند يك خواهر بزرگ
و عزيز ميمانند.... و صدالبته ايشان به بزرگواري خود، اين
حقير را عفو نموده و از موهبت دوستي و خواهري خويش
محروم ننمودند......
و در مورد كسي كه پرسيده بودند دل بنده اسير عشق
اوست بايد بگويم::: حق گفتن يا نگفتن محفوظ است و
حق شنيدن نيز فقط براي خواهر گلم همچنان محفوظ تر
از تهران تا کرج، برای رسيدن به خانه مهرانه، دختری که زير دستگاه اکسيژن نفسهايش را می شمارد، راه زيادی نيست اما برای خودش، همه راهها، حتی کوتاه ترين اش از تختخواب تا حمام، چه راه درازی است؟
مهرانه قائمی 19 سال دارد. از کوچکی به بيماری سی.اف مبتلا بوده و تنها راه علاجش، پيوند ريه است که آنهم فقط در پاريس شدنی است. از تهران تا پاريس هم راه زياد است، و هم گران؛ به اندازه 250 هزار يورو که چيزی معادل 250 ميليون تومان می شود. زياد است يا کم؟؟! نمی دانم. بستگی دارد به اينکه مثل پدر مهرانه، راننده تاکسی باشی و ظهرهای گرم تابستان، خسته و کلافه، عرق بريزی و از هر مسافر 50، 100، 200 تومان کرايه بگيری، و وقتی به خانه برمی گردی، ندانی که يک مشت اسکناس مچاله را به زنت بدهی برای هزار و يک خرج زندگی، يا برای داروهای گران قيمت دخترت؟! يا اينکه نه، پدر مهرانه نيستی؛ برج سازی هستی که کوچک ترين اعداد زندگی ات، ميليارد است و همه راهها برايت کوتاه؟
مهرانه را در خانه استجاريشان ملاقات می کنم. زير دستگاه اکسيژن، روحيه بالايی دارد. هراس از مرگ تو چشمهای اميدوارش نيست. می گويد که مدرسه نرفته اما درسش را در خانه تمام کرده است و آرزو دارد که به دانشگاه برود. نمی تواند از خانه خارج شود چون هم به دستگاه سنگين اکسيژن وصل است و هم اينکه ريه هايش تحمل آلودگی هوا را ندارد و خيلی زود عفونت می کند. می گويد که به نقاشی علاقه زيادی دارد و روزهای بلندتابستان را با کشيدن نقاشی های شاد و رنگارنگ، قابل تحمل می کند.
مهرانه با مهربانی به همه سوالاتم جواب می دهد، اما وقتی تک سرفه های خشک و مکرر به سراغش می آيد، ديگر توان حرف زدن ندارد...مادر حرفهايش را تکميل می کند:
تا به حال دو بار زندگی مان را به خاطر مهرانه فروخته ايم...هزينه دارو و درمان دخترم خيلی زياد است؛ هرچند کميته امداد و بقيه جاها همکاری زيادی با ما می کنند؛ با اينهمه هزينه مهرانه بالاست. هر روز که می گذرد، حالش وخيم تر می شود. بايد هر چه زودتر به فرانسه اعزام شود ا ما با اين درآمد کمی که شوهرم از مسافرکشی دارد، اين کار اصلاً برای ما مقدور نيست...
اين خلاصه ای بود از قصه تلخ مهرانه...سختی هايی که او در تمام عمر نوزده ساله اش کشيده، خيلی بيش از اين حرفهاست...مهرانه يعنی دختر معصومی که کودکی نکرده، نوجوانی را از دست داده اما برای جوانی اش آرزوها دارد و چشم اميد، بعد از خدای مهربان، به همه هموطنان نيکوکاری دوخته که می توانند زندگی اش را و جوانی وآروزها و اميدواری هايش را به او بازگردانند...
شماره حساب 705727 بانک ملی، شعبه آموزش و پرورش کرج، کدبانک2631 به نام مهرانه قائمی
شماره حساب ارزی: حساب پس انداز قرض الحسنه 114061، شعبه چهارراه طالقانی کرج، کد 4180، کد سوئيفت: BSIRIRTHTAK، به نام مهرانه قائمی
مهرانه چشم به راه کمکهای شماست... تا دير نشده
۵/۲۷/۱۳۸۲
.: براي تو مينويسم :.
براي تويي كه تنهايي هايم پر از ياد توست...
براي تويي كه قلبم منزلگه عـشـق توست...
براي تويي كه احساسم از آن وجود نازنين توست...
براي تويي كه تمام هستي ام در عشق تو غرق شد...
براي تويي كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...
براي تويي كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردي...
براي تويي كه وجودم بي ارزشم را محو وجود نازنين خود كردي...
براي تويي كه هر لحضه دوري ات برايم مثل يك قرن است....
براي تويي كه سكـوتت سخت ترين شكنجه من است....
براي تويي كه قـلبـت پاك است...
براي تويي كه در عشق، قلبت چه بي باك است...
براي تويي كه عشـقت معناي بودنم بود...
براي تويي كه غمهایـت معناي سوختنم بود...
هميشه چشم به راه تو خواهم ماند... اميدوارم اين انتظار
هيچگاه به پايان نرسد و من تا ابد با اين انتظار بمانم و اين انتظار
مرا تا وقتي كه جسدم را در گورستان به تن خاك ميسپارند همراهي
كند...... و تو با هركه ميخواهيلإ خوشبخت گردي و قلب شكسته مرا با
ديدن خوشـبختي تو آرامشي حاصل گردد...
از دوست عزيزم كه به خاطر من حقير و بي ارزشلإ آزرده خاطر گشته اند
معذرت ميخواهم.... اميدوارم تا اين دوست عزيز اين حقير را بخشيده
و موهبت دوستي خويش را از بنده دريغ ندارند........................
آرزومند آرزوهاي شما...
منصور بي لياقت...
۵/۲۱/۱۳۸۲
همه جا را سكوت فرا گرفته و من بر خلاف هميشه كه
عاشق اين سكوت بودم، امروز دلم از سكوت گرفته!!! دلـم هواي
حرفهاي قشنگ تورو كرده.... وقتي به لحظات با تـــو بـودن مي انديشم
قلبم جاني دوباره ميگيرد... براي لحظاتي، هرچند اندك به اوج قله هاي
خوشحالي ميرسم اما..... پس از چند لحظه دلم ميگيرد... براي دوري ات... براي
عشقت... براي وجودت... ولي وقتي به خود ميگويم، تو بااينكه از من دوري
ميتوني حتي بهتر از قبل طعم شيرين خوشحالي رو بچشي، دوباره از خوشي
سرمست ميگردم
اميدوارم باهركه باشی خوشبخت باشي
۵/۱۹/۱۳۸۲
اما من قبول ندارم
به نظر من دروغ ميگويند
ميگووييد چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
ببينين... وقتي يه شيشيه ميشكنه
صداش تا حتي چند فرسنگ اونورتر هم ميره ولي
ولي وقتي يه قلب ميشكنه حتي كسي كه سرش روي
سينه ات باشه هم صداشو نميشنوه
قلب نازكتر از شيشه است
قلب فرياد ميزنه ولي.. خيلي بي صدا
حاظره بشكنه ولي.... از يارش نشه جدا
قلب حرف ميزنه ولي كسي صداشو نميشنوه
هوار ميكشه ولي.... كسي دردشو نميفهمه
خدا هيچ قلبي رو نشكنه
۵/۱۷/۱۳۸۲
* فرمودند : در زندگي زخمهايي هستند كه مثل خوره روح آدمي را آهسته در انزوا ميخورد و*
* ميتراشد. *
* اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باور*
* نكردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد *
* مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند آنرا با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي*
* بكنند. *
۵/۱۶/۱۳۸۲
۵/۰۹/۱۳۸۲
و براي اين دوست عزيزمان آرزوي موفقيت مينمايم...
.: سعيد جان تولدت مباركباد :.
۵/۰۸/۱۳۸۲
اگه از امروز كمتر اينجا نوشتم دلگير نشين
آخه از اين به بعد بايد توي صفحه ادبي جارچي هم بنويسم
حتما يه سري بزنين
من در جارچي
۵/۰۷/۱۳۸۲
در كار دنيا همچو من وامانده اي
همه بي وفايند ولي تو اهل وفايي
همچو ديگران نگفتي حرف از جدايي
تورا دوست دارم به خاطر صداي سكوتت
به خاطر عشقت، به خاطر پاكي عشق و پاكي وجودت
تورا ميپرستم من بعد از خدا
فقط خدا ميدونه كه نميتونم از تو بشم جدا
تو اين شبهاي تنهايي تنها تويي همدم من
تنها تويي شريك خوشيها و غم من
خدا كنه تا ابد هميشه يار من بموني
هميشه همدم و غمخوار من بموني
.: يه سري هم به وبلاگ قديمي ما بزنين :.
۵/۰۴/۱۳۸۲
۵/۰۳/۱۳۸۲
۵/۰۱/۱۳۸۲
بهانه اش دوري توست... بهانه اي بهتر از اين نميتوان براي دلتنگي من يافت
تو تنها بهانه براي دلتنگي.... بهترين بهانه براي زيستن... و بهترين بهانه براي اظهار وجود و بهترين من بـراي عـاشقي
امشب ميخواهم دستانت را در دستم بگيرم... دستاني كه وجود مرا زندگي بخشيدند.... دستاني كه به من عشق را آموختند... دستاني كه زندگي را به من آموختند و راه زيستن را نشانم دادند...
اما افسوس كه نميتوانم بوسه اي بر اين دستان بدين زيبايي بزنم ...
كاش ميتوانستم براي لحظه اي تو را در آغوش بگيرم. سرت را بر سينه ام فشرده و معناي زيستن را با در كنار تو و فقط براي تو بودن تجربه كنم...
كاش ميتوانستم لحظه اي از زندگي را با عشق تو و در آغوش پرمهر وجودت بگذرانم. كاش تو حرف دلم را از زبان سكوتم شنيده و آن را با قلب پاكت معنا كرده و ميفهميدي اما...... اما... افسوس كه تو به گفته هاي زبان، قناعت ميكني و درد دل مرا نميشنوي...
شايد صدايش را ميشنوي و لي سكو ت م ي ک ن ي . . .
دل خوشي من اندر خوشي يار است...
۴/۲۹/۱۳۸۲
تو هر روز ميايي... از كنارم ميگذري و باز ميروي... حتي لحظه اي درنگ نميكني و سلام بي صداي مرا جوابي با نگاه هم نميدهي و من همچنان در انتظار و به اميد فردايي كه تو مرا دريابي و نگاهي هرچند گذرا بر اميد هميشه پايدار قلبم بياندازي
اميد فردايي كه جوابي از جانب تو دريابم... هرچند ميدانم كه اين نگاه هرگز بر صورتم دوخته نميشود
اي فرشته زيباي خداوند..... دوستت دارم... بيش از تمام هستي و وجودم... دوستت دارم....
۴/۲۷/۱۳۸۲
لرزه بر اندامم می افتد و سایه عزراییل بی مهری بر بالای سر عشقم پدیدار میگردد...
آه چه وحشتناک است این فرشته شیطانی......
او را میبینم و گریه ام میگیرد........
آه... به نظرم او برای شکار عشقم آمده...
او به من نزدیک میشود و من میگریم.....
او نزدیکتر می آید و من بیشتر از قبل میگریم...
به من میرسد.. می ایستد... به دور و برش نگاهی می اندازد...و میرود...
و من همچنان میگریم......و میگریم......و میگریم.....
آه چه تلخ است این گریه.....
۴/۲۳/۱۳۸۲
۴/۲۰/۱۳۸۲
۴/۰۶/۱۳۸۲
۳/۲۹/۱۳۸۲
۳/۲۱/۱۳۸۲
بيا تا بنشانمت به رويم من
بيا تا زندگي را تجربه كنم من
بيا تا غم را ضجه زده كنم من
بيا تا ببوسمت عزيزم
بيا تا تجربه كنم لذت با تو بودن را من
اينها رو موقعي ميگفتم كه تو نبودي
ولي حالا ميگم :
اكنون كه آمدي بمان به پيشم...
نرو كه من درويشم......
من توي دنياي عشقت اسيرم
اگه يه وقت تركم كني ميميرم
خدا كنه حرفمو بفهمي نازنينم
بي تو من چيزي تو اين دنيا نمي بينم
خدا كنه هميشه مال من بموني
هيچ وقت منو از خودت نروني...
خدا نكنه از پيشم بري تو
نگي از پيشم برو تو